ترسیدم روز بخورم ریا بشه!
چهارشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۳، ۱۰:۱۸ ب.ظ
توی بچه ها خواب من خیلی سبک بود. اگر کسی تکان میخورد،می فهمیدم. تقریباً دو سه ساعت از نیمه شب گذشته بود.
خوروپف بچه هایی که خسته بودند، بلند شده بود؛ که صدایی توجهم را جلب کرد. اول خیال کردم دوباره موش رفته سراغ ظرف ها،
اما خوب که دقت کردم،دیدم نه، مثل اینکه صدای چیزخوردن یک جانور دوپاست.
یکی از بچه های دسته بودو خوب میشناختمش. مشغول جنگ هسته ای بود. آلبالو بود یا گیلاس، نمیدانم.
آهسته طوری که فقط خودش بفهمد، گفتم:"اخوی، اخوی!" مگه خدا روز را از دستت گرفته که با نفست مبارزه میکنی؟
او هم بی معطلی پاسخ داد:"ترسیدم روز بخورم ریا بشه!"
منبع:نرم افزار دفاع مقدس
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
معرفی کتاب:
ترکش های ولگرد(نویسنده: داود امیریان)
- ۹۳/۰۵/۱۵