کجایند مردان بی ادعا؟

"یا اَیُهالذین ءامَنوا، ءامِنوا " ((سوره نساء آیه 136))

کجایند مردان بی ادعا؟

"یا اَیُهالذین ءامَنوا، ءامِنوا " ((سوره نساء آیه 136))

کجایند مردان بی ادعا؟

وابستگیت منو از شهادت دور میکنه...!

پنجشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۱:۰۹ ب.ظ

مادر سر سجاده نشسته بود که عیسی وارد اتاق شد و روبروی مادر که در حال تسبیح زدن بود نشست، روسری مادرش که گوشه سجاده بود برداشت و مثل چادر سرش کرد.

ماده خنده اش گرفت و گفت: خدا نکشدت عیسی، دارم نماز می خونم سرنماز هم دست بردار نیستی؟؟؟

عیسی ادای پیرزن های لرران را درآورد و گفت: مادر! یه چیزی ازت می خوام نه نمیگی؟!

چی؟ من که نمیدونم خواسته ات چیه؟

عیسی خیلی جدی گفت: خواهش می کنم قبول کن تا بهت بگم.

باشه قبول، چی؟

من فکر میکنم شهید نشدم فقط به خاطر شماست.

به خاطر من؟؟؟ برای چی؟؟؟

بله، وابستگی و دل نکندن شما از من، دعاهای شما، منو از شهادت دور می کنه، تو رو خدا به حضرت زهرا(س) قسم می دم از من بگذر. بزار به آرزوم برسم.... ازمن دل بکن مادر تا منم شهید بشم.

بغض امان مادر را برید و اشک از گونه هایش جاری شد در حالیکه عمیق به صورت پسرش نگاه می کرد دست عیسی را گرفت و گفت: ازت گذشتم پسرم.

با خنده به مادر گفت: مامان اگه من شهید شدم چی کار می کنی؟؟

مادر پاسخ داد: مثل تمام مادرای شهید، چی کار می خوای بکنم؟؟

عیسی با خوشحالی به شانه مادر زد و گفت: داری درست می شی ها!!!!

و بعد ادامه داد خداییش خیلی خوش تیپ شدم دیگه بوی شهادت گرفتم این دفعه که برم نوبت منه شهید بشم.

مادر نگاهی به قد و قامت پسرش انداخت و در حالیکه جلوی باریدن اشک روی صورتش را می گرفت در دل گفت:

بی انصاف دیگه بیشتر از این جیگرمو نسوزون.

رو رفتن در سکوتی غمگینانه پوتین هایش را به پا کرد بعد از بوسیدن مادر چند قدمی از خانه دور نشده بود که دوباره به سمت مادر برگشت و خیلی آرام پرسید:

مامان خیالم راحت باشه؟ واقعا از من دل کندی؟؟

مادر با بغض فروخورده جواب داد:

برو پسرم بخشیدمت به حسین(ع) فاطمه(س)

او رفت و در مادر همراه با آبی که پشت سر عیسی روی زمین رخیت بر زمین نشست و هزار پاره شد.



عیسی در سال 1344 در محله نازی آباد تهران به دنیا آمد. مادر شهید تعریف می کرد: من عیسی را باردار بودم که حادثه تصادفی برای ما رخ داد و من صدمه دیدم. همه می گفتند از محالاته که این بچه زنده بدنیا بیاد. اما لطف خدا شامل حال من شد و عیسی سالم به دنیا آمد. تا اینکه فدایی راه اسلام و امام شود. عیسی تیر ماه و در ایام ربیع الاول و آغاز امامت امام عصر(عج) به دنیا اومد. پدرش رفت تا برای او شناسنامه بگیرد. به من گفت: خانوم اسمش را چی بذاریم گفتم: من میگم اسمش را بذاریم امیر. او رفت و از ثبت احوال زنگ زد که خانم با این اسم شناسنامه نمی دن، میگن امیر یعنی شاه و سلطان، من تعجب کردم و به پدرش گفتم: آقا اسم من مریمِ، اسمش را فرزند مریم بگذار و اسم فرزند من در شناسنامه ثبت شد عیسی، عیسی کره یی، خدا همین یک پسر رو بیشتر به من نداد.

نمی دونم خدای مهربان چی مقدر کرده بود که عیسی در روز ولادت حضرت عیسی شهید بشه.

عیسی من در روز 4 دیماه 65 و در صبح عملیات کربلای 4 در کنار مسجد جامع خرمشهر به شهادت رسید.



بخشی از وصیت نامه شهید عیسی کره یی:

عزیزانم، امروز روز ازمایش الهی است. جایگاه همه انسان ها زیر خاک است، مواظب باشید. تا وقتی که کلمه ی اسلامی بعد از انقلاب ما هست، مبارزه و جنگ در پیش داریم امام حسین(ع) مقتدای ما در این راه است. خسته نشوید، سرد و سست نشوید و گوش به فرمان رهبر باشید. علیه آنچه فتنه است به مقابله برخیزید. ارزش امام خمینی برای اسلام و دنیای در خواب رفته خیلی است که ما قدر آن را نمی دانیم، تا می توانید برای امام دعا کنید، اگر در این راه شهید شویم که احلی من العسل و اگر مسائلی دیگر به وجود آمد نیز رضای به حکمت خداوند هستیم. خدیا منجی حق را برای نجات حق بفرست و دست ظلم و ستم را از سر تمامی مظلومین کوتاه کن. حضرت امام خمینی و تمام مسئولین جمهوری اسلامی را که از اسلام و دین تو حمایت می کنند حفظ فرما.


  • خادم الزهرا(س)

پرواز بی بال!

دوشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۸:۴۴ ب.ظ

بالی نمیخواهم با همین پوتین های کهنه هم میتوانم به آسمان بروم

  • خادم الزهرا(س)

خدا آقا رضا رو واسه خودش جدا کرد...

جمعه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۱:۰۵ ق.ظ

هم سگ خرید و فروش می کرد، هم دعواهاش حسابی سگی بود!!

یک روز داشت می رفت سمت کوهسنگی برای دعوا(!) و غذا خوردن که دید یه ماشین با آرمستاد جنگهای نامنظم" داره تعقیبش می کنه.

شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت: ”فکر کردی خیلی مردی؟!"

رضا گفت:بروبچه ها که اینجور میگن.....!!!

چمران بهش گفت: اگه مردی بیا بریم جبهه!!

به غیرتش بر خورد، راضی شد و راه افتاد سمت جبهه......!

مدتی بعد....

شهید چمران تو اتاق نشسته بود که یه دفعه دید داره صدای دعوا میاد....!

چند لحظه بعد با دستبند، رضارو آوردن تو اتاق و انداختنش رو زمین و گفتن: ”این کیه آوردی جبهه؟!"

رضا شروع کرد به فحش دادن. (فحشای رکیک!) اما چمران مشغول نوشتن بود!

وقتی دید چمران توجه نمی کنه، یه دفعه سرش داد زد:

آهای کچل با تو ام.....! "

یکدفعه شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت: ”بله عزیزم! چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا؟ چه اتفاقی افتاده؟"

رضا گفت: داشتم می رفتم بیرون که سیگار بخرم ولی با دژبان دعوام شد!!!!

چمران: ”آقا رضا چی میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید.....!"

چمران و آقا رضا تنها تو سنگر...

رضا به چمران گفت: میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! کِشیده ای، چیزی؟!!

شهید چمران: چرا؟

رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده....!

تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه.....

شهید چمران: اشتباه فکر می کنی.....! یکی اون بالاست که هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمی کنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده!

هِی آبرو بهم میده.....

تو هم یکیو داشتی که هِی بهش بدی می کردی ولی اون بهت خوبی می کرده.....!

منم با خودم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده و منم بهش بگم بله عزیزم.....! تا یکمی منم مثل اون (خدا) بشم …!

رضا جا خورد!....

... 
رفت و تو سنگر نشست.

آدمی که مغرور بود و زیر بار کسی نمی رفت، زار زار گریه می کرد!

تو گریه هاش می گفت: یعنی یکی بوده که هر چی بدی کردم بهم خوبی کرده؟؟؟؟

اذان شد.

رضا اولین نماز عمرش بود. رفت وضو گرفت.

... 
سر نماز، موقع قنوت صدای گریش بلند شد!!!!

وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد. پشت سر صدای خمپاره هم صدای زمین افتادن اومد.....

رضارو خدا واسه خودش جدا کرد......!

 

 

  • خادم الزهرا(س)

همه ایران سرای شهداست

جمعه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۲:۴۷ ق.ظ

 

یه روز یه لری...

یه روز یه ترکی...

یه روز یه قزوینی...

یه روز یه اصفهانی...

....مثل مرد جلو دشمن وایسادن تا کسی نگاه چپ به خاک و ناموسمون نکنه.

لره....بروجردی بود

ترکه...باکری بود

قزوینیه....بابایی بود

اصفهانیه.....همت بود

 

  • خادم الزهرا(س)